شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵

آيا کاغذ فراموش شدنی است؟ يا چگونه می توان به دنيای مجازی اعتمادکرد؟

آيا کاغذ فراموش شدنی است؟ يا چگونه می توان به دنيای مجازی اعتمادکرد؟


به ذهنت فشار می آوری. تمام خلاقيتت را از طريق کلمات به صور گوناگون وارد محيط مجازی می کنی. شعر می گويی. داستان می نويسی. مقاله ای٬ خاطره ای٬ نوشته ای و ... . از خودت راضی هستی. حسی عميق مثل حس زايش . حس مادر بعد از فراغت. به فرزندت نگاه می کنی. جز زيبايی هيچ نمی بينی. سبک می شوی. تخليه تخليه. برای خودت هورا می کشی و در دل با نگاه سوم شخص به خودت غبطه ميخوری که ضمن دست زدن برای تو آرزوی اين را دارند که مثل تو فکر کنند. مثل تو بنويسند و ... و تو همچنان در برج عاج به خودت خسته نباشيد می گويی که توانسته ای بشريت را در ذهنياتت از طريق نوشته ای در محيط وب شريک کنی. ناگهان اتفاقی که نبايد می افتد. آب سردی روی سرت ريخته می شود. از برج عاج خودت با سر سقوط می کنی. با مخ وسط تمامی کثافت های ممکنه می افتی. خودت را نفرين می کنی. خواهر و مادر وب و محيط مجازی را مورد ملاطفت قرار می دهی. خسته می شوی. له و داغان. ذهنت کار نمی کند. تمام نوشته ات پاک شده است. کنترل زد جواب نمی دهد. کنترل وی جواب نمی دهد. بک و فوروارد مرده اند. وارد قبرستان می شوی . روی سنگ قبر خودت فاتحه می خوانی. از خلاقيت خبری نيست. انگار نه انگار چيزی بلدی. ديگر کسی برايت هورا نمی کشد. نمی توانی بشريت را در تفکراتت شريک کنی. برج عاجی وجود ندارد. از اينترنت و اينترانت و وب و امثالهم بدت می آيد. مثل يک آدم بدبخت که زير سم گله خران مانده می شوی. درمانده می شود. می خواهی از اول شروع کنی. هيچ چيز يادت نمی آيد. اينبار آفلاين کار می کنی. از ورد و زر استفاده می کنی. سعی می کنی با معدود کلماتی که يادت مانده است از اول بنويسی يا بسرايی. نمی شود که نمی شود. هر چه می نويسی انگار ابتر است. کم است. بد است. و اصلا به درد خواندن نمی خورد.
***
ول می کنی می روی آب٬ چای يا هر زهرمار ديگری را همراه با غرولند و فحش کوفتماری می کنی. ياد کاغذ می افتی. آن موجود نازنين و بی ادعا که هيچ وقت حتی اگر تو هم يادت برود او نوشته های تو را فراموش نمی کند. به خودت لعنت می فرستی که چرا ياد کاغذ نبودی. قول می دهی که از اين به بعد حواست باشد و قدر و ارزش کاغذ را بدانی. و هيچ چيزی را قبل از نوشتن بر روی کاغذ وارد محيط وب نکنی يا اصطلاحا به باد ندهی ....
***
چند روزی می گذرد .حرصت می خوابد . دوباره ذهنتی شروع به غليان می کند. می جوشد. تنت می خارد. به تکاپو می افتی. سريع سراغ آی و دی گذرواژه ات می روی. شروع به نوشتن و سرودن می کنی. تمام می شود . سبک می شوی. يک حس تخليه و سبکی و راحتی. از بالای برج عاج به پايين نگاه می کنی. ناگهان خيس می شوی... و روز از نو و روزی از نو
...

هیچ نظری موجود نیست: